قهوهی داغم را برداشتم و پشت فرمان ماشین گشتزنیام نشستم. امروز صبح یک تصادف ترافیکی را کنترل کرده بودم. شکر خدا کسی آسیب ندیده بود، اما من بیش از یک ساعت به اظهارات گوش دادم، اندازهگیری کردم و به رانندهی یدککش کمک کردم. بالاخره وقت داشتم استراحت کوتاهی بکنم و از قهوه موکای خود لذت ببرم. به صندلی تکیه دادم و از بوی خوش قهوه لذت بردم. با یوکن همراه باشید.
همانطور که شِریز سینکلِر (Cherise Sinclair) در کتاب «ساعت شیر» (House of the Lion) خود میگوید:
باید از کسی که موکا (ترکیب قهوه و شکلات) را برای اولین بار درست کرد، تشکر ویژه کرد.
اما تا اولین جرعهی خود را نوشیدم، با من تماس گرفته شد و گفتند که یک دزد دستگیر شده است. به من خوشی نیامده بود.
چقدر هم که استراحت کردم. در بطری موکای خودم را کیپ کردم و به فروشگاه محلی کِیمارت (K-Mart) که دزد در آنجا بازداشت شده بود، حرکت کردم.
به محض ورود من به مغازه، مدیر آنجا به من خوشآمد گفت.
او گفت: «هی جان(John)، چطوری؟»
«اوه، خیلی خوبم کارول(Carol). تا خواستم کمی موکا بنوشم، خبر دادند که اینجا بیایم.»
«ای بابا. قانون مورفی است دیگر. آها راستی، جویی(Joey) همراه آن فردی که دستگیرش کرده، طبقهی بالا است.»
ماه پشت ابر
دزدها زیاد به کیمارت دستبرد میزنند، برای همین هم من زیاد آنجا میروم. به طبقه بالا رفتم، دم دفتر امنیتی در زدم و گفتم: «جویی»، نگهبان امنیتی هم در را برایم باز کرد.
«هی جان، بیا تو. دزد آنجاست. میگوید اسمش جِرِد(Jared) است و کارت شناساییاش هم همراش نیست. او با یک کولهپشتی خالی وارد مغازه شد و آن را با کالاهای مختلف پر کرد. من ویدیویی دارم که همه چیز را نشان میدهد.»
همانطور که به سمت دزد میرفتم، گفتم: «ممنونم جویی.» دزد روی زمین نشسته بود و همانجا کنارش، یک کولهپشتی بزرگ و قدیمی دیدم که پر بود از کالاهای فروشگاه.
به آن مرد جوان گفتم: «پس اسمت جرد است.»
او بدون اینکه به من نگاه کند جواب داد: «بله.»
پرسیدم: «کارت شناسایی همراهت هست؟»
مرد جوان نگاهی اجمالی به من انداخت و گفت: «نه.»
جویی گفت که در جیب پشتی کولهی او، کیف پولی دیده است. به مرد جوان گفتم که بلند شود و کیف پول را به من تحویل دهد. داخل کیف پولش، گواهینامه رانندگی او را پیدا کردم.
من کارت را جلوی صورت او گرفتم و گفتم: «جرد جان، متاسفانه روی کارتت نوشته اسمت تراویس (Travis) است.»
او با حالتی کنایه آمیز به من نگاه کرد و گفت: «دوستانم مرا جرد صدا میزنند.»
«به قول آبراهام لینکول (Abraham Lincoln)، ماه پشت ابر نمیماند.»
من حق و حقوق او را برایش توضیح دادم و از او پرسیدم که آیا میخواهد به من بگوید چرا کوله پشتیاش از کالاهای مسروقه پر شده است یا نه.
تراویس گفت: «این کولهی من نیست. من آن را پیدا کردم و میخواستم به شما تحویلش دهم.»
جویی گفت: «جانم برایت بگوید که ویدیویت در دوربین ما هست. تو دقیقا با همان کولهپشتی وارد شدی، دور فروشگاه چرخیدی و هرچه میتوانستی در کوله پشتیات چپاندی.»
تراویس گفت: «حالا هر چی.»
مشخصا تراویس دستگیر شد و به جرم دزدی جزئی تحت پیگرد قانونی قرار گرفت. به عنوان یک جوان تازهکار، دربارهی مردم به حقیقتی غمانگیز رسیدم. حقیقتی که هیچ مرز نژادی، سنی، جنسیتی، اجتماعی و اقتصادی ندارد.
حالا این حقیقت جهانی چیست؟
اینکه همه دروغ میگویند.
دروغ انکارناپذیر است
گاهی اوقات، ما از زمان جوانیمان به دروغ گفتن تمایل پیدا میکنیم.
به گفتهی مقالهای در سایت تلگراف (Telegraph)، حتی نوزادانی که شش ماه دارند هم برای جلب توجه گریه میکنند.
مقالهی تلگراف به شرح زیر است:
دکتر ردی (Dr. Reddy) میگوید:
گریهی دروغین، یکی از ابتداییترین شکلهای فریب دادن است و نوزاد با اینکه هیچ مشکلی ندارد، برای جلب توجه گریه میکند. این دروغ را میتوانید هنگامی که نوزاد وسط گریههایش کمی مکث میکند تا واکنش مادرش را ببیند و دوباره گریه میکند، تشخیص دهید.
در حرفه نیروی انتظامی، هر روز افرادی را میدیدم که به من دروغ میگفتند. یکبار مرسدس بنزی را دیدم که از کنار تابلوی توقف عبور کرد و رفت.
راننده، زنی با وقار و خوشلباس بود. به طرف در راننده رفتم و از آن خانم خواستم که پنجرهاش را پایین بکشد. او هم پنجرهاش را تا نیمه پایین آورد.
«عصر به خیر، خانم. آیا میدانید چرا شما را متوقف کردم؟»
او در حالی که به ساعتش نگاه میکرد، با لحنی آزرده گفت: «نه، نمیدانم افسر. من یک وکیل هستم و برای شهادت دیر کردهام. کارتان زیاد طول میکشد؟»
«نه، زیاد طول نمیکشد. برای این متوقفت کردم که از تابلوی توقف رد شدی. باید مجوز، گواهینامه و مدرک بیمهات را ببینم.»
وینستون چرچیل میگوید:
حقیقت، انکارناپذیر است. ممکن است بدخواهی به آن حمله کند. ممکن است نادانی آن را مسخره کند، اما سرانجام، حقیقت پایدار خواهد بود.
او عینک آفتابیاش را پایین آورد، به من چشمغره رفت و با چهرهای جدی گفت: «از چه چیزی حرف میزنید؟ من هر روز از این مسیر رد میشوم و همیشه هم جلوی این تابلو توقف میکنم.»
من گفتم: «متاسفم خانم، اما شما امروز توقف نکردید.»
«چرا توقف کردم افسر. کاری نکنید که پایمان به دادگاه تخلفات رانندگی کشیده شود.»
به گمانم فکر میکرد به خاطر وکیل بودنش، از او بترسم، که بسیار هم احمقانه بود. من همیشه یک پایم در دادگاه بود، وقت اضافهکاری هم داشتم و همهی عذر و بهانههای دیگران را میدانستم.
آنچه مرا متعجب ساخت، این بود که چگونه یک فرد تحصیلکرده و فرهیخته میتواند این قدر وقیحانه دروغ بگوید. چرا برای بعضی از مردم، مسئولیت پذیری تا این حد سخت است؟
من که جریمهاش کردم، اما او هرگز من را به دادگاه نکشید.
ما آرامآرام کوررنگ میشویم
فقط حرفه نیروی انتظامی من نبود که چشمانم را به دروغگو بودن همه باز کرد. من دروغگویی را در خانواده، دوستان و حتی در خودم هم دیدم.
همهی ما، دروغهای مصلحتآمیز میگوییم، دروغهای کوچکی میگوییم تا به احساسات کسی صدمه نزنیم. گاهی اوقات هم صرفا چون شهامتش را نداریم، دروغ میگوییم.
جیمز ای. فاست (James E. Faust) میگوید:
هنگامی که ما دروغهای مصلحتی کوچک میگوییم، به تدریج کوررنگ میشویم. بهتر است به جای گمراه کردن دیگران، ساکت بمانیم.
گاهی اوقات، دوستانم با من تماس میگیرند و وقتی من را به مهمانی دعوت میکنند، به جای اینکه صادقانه از آنها تشکر کنم و بگویم امروز ترجیح میدهم نیایم، احتمالا میگویم: «من واقعا دوست دارم بیایم، اما برایم مشکلی پیش آمده.» و البته اگر میپرسیدند که مشکلم چیست، باز هم باید دروغ میبافتم و این گلولهی دروغها، هی بزرگ و بزرگتر میشد.
آیا دروغ مصلحتی، چیز بدی است؟ مقالهای در سایت سایکولوژی تودِی (Psychology Today)، مشاهدات زیر را به اشتراک گذاشته است:
باربارا گرینبِرگ (Barbara Greenberg)، یک روانشناس بالینی در شهر فیرفیلد کانکتیکات میگوید:
افراد در هر ردهی سنی اگر کمی هم احساس دلسوزی و همدلی داشته باشند، اغلب میگویند که گاهی اوقات دروغهای مصلحتی کوچک، میتواند از آسیب دیدن افراد جلوگیری کند، چرا که میدانند راستگویی همیشهی خدا هم چیز مفیدی نیست.
دلسوزی، همدلی و محافظت از مردم در برابر ناراحتیها، به هیچ وجه چیز بدی نیست. با این حال، دروغهای مصلحتی نتایج بدی به دنبال دارند. وقتی به دیگران پاسخ غلطی میدهیم، در واقع باعث به وجود آمدن بیاعتمادی و خدشهدار شدن درستکاری خود میشویم.
به گفتهی دکتر جولی برور (Dr. Julie Breur) در مقالهی سایکولوژی تودی:
من توصیه میکنم که هنگام گفتن یک دروغ مصلحتی، کمی صبر کنید و به خود بگویید چرا واقعیت را نگویم. آرام باشید و ببینید چگونه میتوانید با لطافت کامل، واقعیت را بیان کنید.
دروغ، شما را نابود میکند
بدترین نوع دروغ گفتن، دروغی است که ما به خودمان میگوییم. این طبیعت انسان است که از درد اجتناب کرده و به دنبال مسیری کمچالش باشد. مشکل اینجاست که در زندگی، همین سختیها و چالشهای بیپایان ماست که شخصیت و مقاومت ما را شکل میدهد.
طبق مقالهای در سایت لایفهَک (LifeHack.com):
شما برای سادهتر کردن زندگی خود، خودتان را با دروغهایتان قانع میکنید. دروغ، الگویی است که با آن از درد اجتناب میکنید. یک دروغ، شما را جسمی و روحی از بین میبرد. دروغ، چیزی است که شما میخواهید باور کنید، زیرا حقیقت به نفس شما آسیب خواهد زد.
ما تمام مدت به خود دروغ میگوییم. هر وقت برای فرار از سختیها، دنبال راههای آسان هستیم، داریم به خود دروغ میگوییم. وقتی فکر میکنیم که میتوانیم همه چیز را به تنهایی حل کنیم، داریم به خودمان دروغ میگوییم.
هنگامی که برای فرار از چالشها حواسمان را به چیزهای دیگر پرت میکنیم، داریم به خود دروغ میگوییم. وقتی به جای واقعیت، حواسمان به محبوبیت و تعداد لایکهای رسانه های اجتماعیمان است، داریم به خودمان دروغ میگوییم. و هنگامی که سرسختانه مقابل اهداف خود قرار میگیریم، در حال دروغ گفتن به خودمان هستیم.
کلید حل این مشکل، این است که شهامت خود را بهدست آوریم. باید دروغهای گذشتهی خود را ببخشیم و با آسودگی، با حقایق روبهرو شویم. اگر این حرف «راستگویی، شما را آزاد خواهد کرد» حقیقت داشته باشد، پس منتظر چه هستید؟
جورج اِس پاتون (George S. Patton) میگوید:
شجاعت یعنی بتوانیم یک دقیقه ترس خود را سرکوب کنیم.
بله، سخت است. روبرو شدن با کاستیها، اعتیادها، حقارتها، عزت نفس کم و تنبلی ما، هرگز آسان نیست. تغییر مثبت، نیازمند تلاش بسیار است. اما این نوع تلاش، به ما حس خوبی میدهد، چرا که ما را قدم به قدم، به بهترین شکل خود نزدیک میکند.
دروغ گفتن، عادتی مخرب است. اول هم با دروغهای مصلحتی کوچک شروع میشود. شاید اینگونه خود را قانع میکنیم که در واقع داریم برای محافظت از دیگران و خدشهدار نکردن احساساتشان، دروغ میگوییم. اما کمی بعد، دیگر مثل آب خوردن دروغ میگوییم. به زودی دروغهای بزرگتری میگوییم و مردم کمکم نسبت به ما بیاعتماد میشوند. بدتر از همه، شروع میکنیم به دروغ گفتن به خودمان. هرچیزی که میگوییم را خودمان هم باور میکنیم و در آخر هم نمیدانیم چرا تا این حد ناراحت هستیم.
چه دنیای غریبی
یکی از پرطرفدارترین آهنگهای بیلی جوئِل (Billy Joel)، خواننده و آهنگساز معروف، «صداقت» (Honesty) نام دارد و در اینجا چند خط از شعرش را برایتان نوشتهایم:
به راستی که صداقت، دنیای غریبی است.
همه دروغ میگویند.
حقیقت به ندرت شنیده میشود،
همان چیزی که من از تو میخواهم.
حق با بیلی جوئل بود. راستگویی واقعا دنیای غریبی است. با این حال، درمان اکثر بدبختیهای ما در زندگی، همین صداقت است. اگر فقط بتوانیم با دیگران و به خصوص خودمان صادق باشیم، میتوانیم به سمت بهتر شدن، گامی برداریم.
ماهی را هر وقت از آب بگیرید، تازه است. خودتان را به خاطر اشتباهات گذشته ببخشید. با مردم صادق باشید. از لطف، مهربانی و درایت خود استفاده کنید، اما حقیقت را بگویید. و از همه مهمتر، با خودتان صادق باشید. همین یک کار را انجام دهید و ببینید درِ یک زندگی بهتر، چگونه به رویتان باز میشود.
منبع: Medium